ترحم ذلتي يا ذا المعالي

شاعر : سعدي

و واصلني اذا شوشت حاليترحم ذلتي يا ذا المعالي
سل السهران عن طول اللياليالا يا ناعس الطرفين سکري
اگر چه دوستي دشمن فعاليندارم چون تو در عالم دگر دوست
کمثل البدر في حد الکمالکمال الحسن في الدنيا مصون
مصور در دماغم چون خياليمرکب در وجودم همچو جاني
و مالي النوم في طول اللياليفما ذالنوم قيل النوم راحه
که برخور بادي از صاحب جماليدمي دلداري و صاحب دلي کن
تري في البحر اصداف اللاليالم تنظر الي عيني و دمعي
ز درد ناله زارم بناليبه گوشت گر رسانم ناله زار
و مالي حيله غير احتماليلقد کلفت مالم اقو حملا
زبان دشمنان از بدسگاليکه کوته باد چون دست من از دوست
فما قلب المعني عنک سالالا يا ساليا عني توقف
دل از ياد تو يک دم نيست خاليبه چشمانت که گر چه دوري از چشم
ان استرسلت دمعا کاللاليمنعت الناس يستسقون غيثا
چنين پاکيزه پندارم زلاليجهاني تشنگان را ديده در توست
ولکن لم تردني ما احتياليولي فيک الاراده فوق وصف
که از مردم گريزان چون غزاليچه دستان با تو درگيرد چو روباه
سل الجيران عني ما جري ليجرت عيناي من ذکراک سيلا
چو بينند آن دو ابروي هلالينمايندت به هم خلقي به انگشت
و لو انتم ضجرتم من وصاليحفاظي لم يزل مادمت حيا
دگر در هر چه گويم بر کماليدلت سختست و پيمان اندکي سست
فقل لي مالعذالي و مالياذا کان افتضاحي فيک حلوا
نگيرد سرزنش در لااباليمرا با روزگار خويش بگذار
و طرفي ناثر عقد اللاليتراني ناظما في الوجد بيتا
همه لطفي و سرتاسر جمالينگويم قامتت زيباست يا چشم
حواليکم فقد حان ارتحاليو ان کنتم سمتم طول مکثي
اگر خاک وي اندر ديده ماليچو سعدي خاک شد سودي ندارد